عروسک !
عروسک ها ...
آن روز ها :
من مریض می شدم
تو هول می شدی
دکتر خبر می کردی
دکتر می آمد و تو مادرانه می خواستی که آمپولم نزند
بعد من خوب می شدم و ما با هم
در آن استکان های کوچک مملو از چای خیالی
که بویش هوش از سر آدم می برد
چای می خوردیم ...
ما کودک بودیم
آن زمان که با پشتی ها خانه می ساختیم
با متکی ها اسب سواری می کردیم
با کوچک ترین تکه گچی می شدیم معلم و شاگرد
گاه من شاگرد گاه تو معلم !!!
و آن همه آدم برفی که نساختیم از ترس آب شدنشان ...
عروسک !
عروسک ها ...
این روز ها :
من مریض می شوم
تو کجایی تا با آن تلفن پلاستیکی دکتر خبر کنی ؟
من هنوز در آن استکان های کمرباریک چایی می خورم
تو دست در دست نمی دانم کی انواع گلاسه ها را امتحان می کنی
کافه گلاسه
آناناس گلاسه
شکلات گلاسه
گاهی هم گلاسه ای مخلوط که مخصوص آن کافه است
این روز ها
تو بزرگ شده ای
خانم شده ای
زیبا شده ای
دیگر دلت هوای آن بازی ها را نمی کند حتی اگر همش من مریض باشم و تو مامان
من اما هنوز کودک مانده ام
بچه ام
دلم بی هوا هوای آلاسکای پرتغالی می کند
بی هوا گریه می کنم
بی هوا داد می زنم
گاهی هم بی هوا لبخند
من اما هنوز مثل کودکی هایم زشتم
تازگی ها احساس می کنم دارم کچل هم می شوم !
هنوز می خواهم تمام توجه مامان برای من باشد
این روز ها
تو گیتار می زنی
ویولون می زنی
ساکسیفون می زنی
من اما هنوز با آن چگور سیصد ساله پدر بزرگ سر و کار دارم
یادت می آید ؟
ااین روزها
تو بیست سالگیت را
می رقصی
شادی می کنی
جشن می گیری
دوستانت را می بینی
دوستت را !
من اما بیست سالگیم را در کنج اتاق
بی حوصله ی روشن کردن حتی یک شمع
در جوار این مه تا ابد
به یاد همه بیست سالگی ام
اشک می ریزم
گریه می کنم ...
نوشته شده توسط طه ولی زاده در چهارشنبه 87/6/6 و ساعت 1:15 صبح |
نظرات دیگران()